ســــكـوت تـــــــلخ
این روزها تلخ می گذرد ، دستم می لرزد از توصیفش ! همین بس که : نفس کشیدنم در این مرگِ تدریجی، مثل خودکشی است ،با تیغِ کُند. مـــن اين كنج زنــــدون مـــاتم زده ... تو بيرون از اينــجا.... مــن اين گوشــه جــاي تو غم ميخــورم... تو بيرون از ايـــن ميله هــا.... از ايـــن شهر خــاكستــري دلخــورم... از ايـــن بغض پيــچــيده تــــــو لحظـــه هــام .... تــو ايــن روزهاي پــر از بي كسي.... دارم غصــه هامــــو نفــس ميــكشم... . . پشت تنهایی من که رسیدی ، گوشهایت را بگیر ! اینجا سکوت ، گوش تو را کر میکند اما ! چشمهایت را باز كن تابتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی هجوم سایه های خیال، سرابهای بی وقفه ی عشق، تک بوسه های سرد و فریادهای عقیم جوانی منظره ای به تو میدهد که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی..! پشــت ايـــن بــغض!... بيدي نشسته كه فكر ميكرد با اين باد ها نميلرزد.... . . . . بيـــزارم از هــر مسئله اي كه تنها راه حلــش گــذر "زمـــان" اســـت... باز امشـب غــزلي كنج دلــم زنـدانــي سـت آسـمان شـب بي حــوصــله ام طوفـاني سـت هيچكس تلـخـي لـبخنـد مـرا درك نــكرد هـاي هـاي دل ديــوانه ام پنهاني ست دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم لابه لای تمام خاطرات گذشته... تمام خوبهایم را ورق زدم... لحظه به لحظه اش را... رد پایت همه جا جاریست... اما... دوباره تکرار داستان همیشگی نبود تو و انتظار من!!! امروز را هم دوباره دنبالت می گردم مثل همه روزهای نبودت!!! امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...! شاید برگی را از قلم انداخته باشم! گاهـي يكهو حس ميكنـي بايــد نبـاشي.... يـك هفتـه يـا يك سـال؟ نميــدانــي... فقـط حــس ميـكنــي بايــد دور شــوي... دور دور... هــمــيـــــن. تنهايــي كه تــلخ باشـد...تنهايــي كه ســرد باشـد.. قهـــوه ات هرچــقدر شــيريـن وداغ بــازهـم تـــلخ وســـرد اســت تیغ روزگار شاهرگ ” کلامم ” را چنان بریده، که سکوتم ” بند ” نمی آید! چه مهمـانان بي دردسـري هسـتـند مــردگان نه به دســتي ظــرفــي را چرك ميكننـد نه به حــــرفي دلي را آلــوده تنـــها به شمعي قــانعنـتـد و انـــــدكــــي ســـكــوت... طـــــــــعـــــــم خـــــــــــــاطـــــــــ ــره . . لــــطفا. . . . لحظه به لحظه فکر ناامیدی...این لحظات امونمو بریده... اون که میگفت با دستای دل من....از قفس بی کسی ازاد شد چی شد که با گریه من شاد شد...با شبنم اشک من آباد شد... قلب من از تپیدنش خسته شد...نبضم با ضربه های معکوس مرد... قلب من از خستگی خوابش گرفت..این دل ناامید و مایوس مرد. آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای: خش خش برگ ها.............................. همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید: دوســت دارم............... همیشه مهم توبودی اگه غروری بود برای تو بود اگه احساسی بود بازم برای تو بود ومن قانع به یه نگاهت بودم نگاهی که همیشه یه چیزی شبیه غم غریب یا یه غروب پاییزی توش بود یه حسی بهم میگفت باهات نمی مونه وحالا نمیدونم حرفات روباور کنم یا کارات رو دل به کلمات عاشقانت بسپارم یا از کارای نامهربونت دلگیر بشم می بینی هنوزهم برنده ی این بازی تویی و هنوزم دل من نمیخواد مرگ عاطفه هارو باورکنه... رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی زخم نمی زنی به من که مبتلاترم كني از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست وقتی شکنجه گــر تویی شکنجه اشتباه نیست
من ازمردن نمی ترسم،هراس از زندگی دارم
که هر روزش مثه دیروز،از این تکرار بیزارم
من از مردن نمی ترسم،که هر چی باشه یکباره
هراس از زندگی دارم،که دردش پر ز تکراره
روی دیوار
روی سایه اي که به جا مانده از تو
چشــــم می کشم و دهانی که بخندد
به این همه تنهایی و انتـــظار ...
این خانه بعد از تو فقـــــط دیوار استـــــ
و تکه ذغالی که خطــــ می کشد
نیامدنتـــــــــ را ...
يـــــــــــــــــك فــــــنـــــــجان بـــــــــــــــــــاران ؛ با
تنهاامید من که ناامیده...امیده من دوباره ته کشیده...
Power By:
LoxBlog.Com |