ســــكـوت تـــــــلخ
لحظه به لحظه فکر ناامیدی...این لحظات امونمو بریده... اون که میگفت با دستای دل من....از قفس بی کسی ازاد شد چی شد که با گریه من شاد شد...با شبنم اشک من آباد شد... قلب من از تپیدنش خسته شد...نبضم با ضربه های معکوس مرد... قلب من از خستگی خوابش گرفت..این دل ناامید و مایوس مرد. آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای: خش خش برگ ها.............................. همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید: دوســت دارم...............
تنهاامید من که ناامیده...امیده من دوباره ته کشیده...
Power By:
LoxBlog.Com |